تاکی از تشبیه تیغ و خامه خـــامی بایدت تیر بهرامی تو تیغ و خامهگـو هرگز مباش
آرزو خود کام زادست و قناعت خوش منش باد او شو کام از خودکامهگو هرگـز مباش
( همان: ۵۹۵)
عطّار هم در اسرارنامه، برهمین روش از شعر و شاعری تبری جسته و از خداوند سه آرزو را طلب میکند. نخست اینکه پیش از مرگ بتواند بهشت را ببیند. دوّم این که در زمره شاعران به حساب نیاید و به چشم شاعری به او نگریسته نشود و سوّم این که بعد از جان سپردن، خداوند روانش را پذیرا گردد. این است یکی از سه آرزوی بزرگ یکی از فحول شعرای ایران که از خداوند درخواست میکند که به چشم شاعری به او نگاه نکند و او را شاعر نشمارد:
سه حاجت خواهم از درگـــــاه تو من که هستم سخت حـــاجت خواه تو من
که پیش از مرگ این دل داده درویش ببیند روضه پــــــــــــاک تو در پیش
دگـــــــر کز شاعــــرانم نشمری تو بچشم شاعــــــرانم ننگری تـــــــــو
دگر چــــــون جانم ازتن شد پر آزاد تو در بــــــر گیریش یا رب چنین باد
( عطار، ۱۳۸۶ : ۳۴)
عطّار در مصیبت نامه نیز این درخواست را مکرّر میکند. امّا این بار نه از درگاه خداوند که از پیشگاه مردمان «پاک دین». او این بار هم از «پاک دینان» که بر حسب گفتار عطار با شعر و شاعری میانهای نداشتهاند و این مقوله از نظر آنان در شمار منهیّات است، تقاضای استغفار و تبّری از شعر و شاعری میکند و از آنان میخواهد که او را در شمار شاعران نشمرده و آن چه او گفته، در خلوت و نه در جلوت و تنها برای خود گفته نه برای تظاهر و خودنمایی:
گــــــر بخوانی شعر من ای پـاک دین شعر مــــن از شعــــر گفتن پاک بین
شاعــــــــرم مشمر که من راضی نیم مــــرد حــــالم شــاعر مــاضی نیـم
عیب این شعرست و این اشعــار نیست شعــر را در چشــم کس مقـدار نیست
تو مخوان شعرش اگــــــــر خواننـده ره بمعنـی بــــــر اگــــــر داننــده
( عطار، ۱۳۸۳ : ۷۸)
گویا عطار از این که او ر ا در شمار شاعران آورند و یا او را به این نام بنامند، به شدّت در رنج است. او در مظهرالعجایب نیز به قول معروف، التماس دعا دارد که در شمار شعرا به حساب نیاید. او در این ابیات اوصافی را بر میشمارد که گویا وصف به شاعران است، مانند ؛دروغ گویی، تظاهر، خودنمایی و رعونت که عطّارخود را از این اوصاف جدا دانسته و میگوید که او را شاعر ندانند و در این زمره به حساب نیاورند. او به جد سوگند میخورد که دروغ گو نیست وهر چه که میگوید راست است. البتّه با این معنی معکوس که شاعران آن چه میگویند، دروغ است. و او به جدّ و جهد میکوشد خلاف آن را در خود برای پاک دینان و متشرّعان به اثبات برساند:
من سخن را راست گویـــم درجهان ز آنـــــــــــکه دارم از ولای او نشـان
مـــن نگویم هیچ در عــرفان دروغ تو همی ریزی به مشکت همچــــو دوغ
خــــــود مرا از شاعران مشمـار تو بشنو از مـــــــــن معنی اسرار تــــو
مـــــن نگویم شعر وشاعــر نیستم در میان خلــــــــــق ظـــاهر نیستم
این معانی را بخـــــــلوت گفتـهام درّ بالــــــماس معانی سفــــــــتهام
( عطار، ۱۳۸۶ : ۱۴۹)
مولوی نیز عشق را، حقیقت نفس امّاره توصیف میکند و معتقد است در این میانه شعر و شاعری نیز حکم طبّال وشیپورچی تبلیغاتی او را دارند و او را درهر کوی و برزن چون منادی گران، ندا میکند و به گوش هر عالم و عامی میرساند:
العشق حقیقه الاماره و الشعر طباله الاماره
( مولوی، ۱۳۸۶ : ۲۸۴)
۵-۲-۱۱- برتری تصویر گری ( هنرهای تجسّمی) بر شعر و شاعری
کسایی مروزی از دیدگاهی دیگر شعر را فاقد ابزار و امکاناتی میداندکه در هنر تصویر گری به ثبوت میرسد. او معتقد است در هنر تصویرگری، نقّاش میتواند او صاف و تمثال خود را نقّاشی یا نگارگری کند امّا شاعر از انجام چنین عملی ناتوان است. او در این باره میگوید:
هر چند در صناعت نقش و علوم شعر جز مر تو را روا نبــود سرفراشتن
اوصاف خویشتن نتوانی به شعر گفت تمثال خویشتن نتــوانی نگاشتن
( کسایی مروزی، ۱۳۸۵: ۱۰۹)
۵-۲-۱۲- ارتباط شعر وشاعری و فقیری
وجه دیگری که شاعران مورد مطالعه برای نکوهش ومذمّت شعر به آن تمسّک جستهاند، ارتباط بین فقر و شعر و شاعری است. دراین که در درازنای تاریخ ایران و حتّی جهان، غالب هنرمندان، صرف نظر از تعدادی معدود، در گیر و دار زندگی خود گرفتار دیو فقر و نکبت تنگ دستی بودهاند، تردیدی نیست. شاعران که ذاتاً انسانهایی حسّاس و تأثیرپذیرتر هستند در مقابل این آسیب که جزیی از اوراق زندگی آنان است نیز انعکاس نشان داده و تا حدودی آن را مربوط به هنر خود دانسته و در این زمینه شعر را عامل آن معرفی کرده و به مذمّت پرداختهاند. خاقانی شروانی در این باره میگوید:
بر زمین هر کجــا فلک زدهای است بینوائی بـــــه دست فقـر اسیر
شغل او شـــــاعری است یا تنجیم هوسش فلسفــه است یا اکسیر
(خاقانی، ۱۳۸۷: ج۲ : ۱۴۲)
انوری ابیوردی نیز این معنی را به شکلی دیگرمبنی برعدم استطاعت شاعران و سخنوران و آوارگی و سرگردانیشان در پی لقمهای نان و گذران زندگی بیان میکند:
تو اگر شعر نگویی چه کنی خواجه حکیم بی وسیلت نتــــوانی کــه بدرها پـویی
( انوری، ۱۳۷۶: ۶۵۷)
مولوی، گر چه از فقر و نداری شکوه میکند و میگوید با وجود این تنگدستی میخواستم که دیگر کمتر بنویسم امّا چه میتوان کرد که روزگار بر این است که هنرمند باید با فقر و فاقه خود بسازد:
در فقر عهد کردم تا حرف کم کنم اما گلی که دید که پهلویش خار نیست
( مولوی، ۱۳۸۶ : ۱۲۸)
مولوی معتقد است که اگر فقر و نداری، دراز مدّت شود، باعث میشود، فقیر و تنگ دست که در اینجا منظور او شاعران است، به گمراهی و کجروی که در این جا منظور او زبان گشودن به مدح هر کس و ناکس میباشد، گشوده شود:
طفل راه فقر چـــــــون پیری گرفت پیروان را غــــول ادباری گرفت
( مولوی، ۱۳۸۶ : ۱۴۶)
مولوی بر این باور است که فرایند فکری شاعر، شعر است. شعر نیز با تحمّل رنج فکری بسیار، فرا چنگ میآید. کسی که به چنین کار پرمشقّتی میپردازد، دیگر وقت و توانایی آن را ندارد که به کار دیگری بپردازد و این وظیفه مسؤولان امور مملکت است که به چنین امری سر و سامان دهند.
هدیه شــاعر چــه باشد شعر نــو پیش محسن آرد و بنهد گـــــــــرو
محسنان با صد عطا و جـــود و بر زر نهـــــاده شاعـــــــران را منتظر
( مولوی، ۱۳۸۶ : ۳۱۰)
او معتقد است که برای یک فرمانروا و فرماندار اهل فهم، یک بیت شعر ارزش صد بار زعفران یا پارچه ابریشمین را دارد و براوست که در این خصوص به مایحتاج شاعران توجّه نشان دهد، زیرا انسان به هر حال نیاز نخستینش غم نان است:
پیششان شعری بـــــه از صدتنگ شعر خاصه شــــاعر کــو گهر آرد ز قعر
آدمـــــــــی اول حـــــریص نان بود زانک قـــوت و نان ستون جان بود
سوی کسب و سوی غصب و صـد حیل جان نهاده بر کف از حرص و امــل
پایان نامه خانم زابلی ویرایش شده اصلی- قسمت ۱۲
آخرین نظرات